عینک

یک روزهایی دلم می خواست عینک بزنم. با همین وسوسه بارها عینک برادرم را قرض می گرفتم و جلوی آینه با شالها و روسری های مختلف امتحانش می کردم. فایده  ای نداشت. وجه غیر قابل انکار قضیه این بود که عینک به من نمی آمد و چشمهایم با زدن آن بیش از حد معمول بزرگ به نظر می رسیدند. برادرم و همه آنهایی که اطرافم زندگی می کردند و از عینک زدنشان چندان راضی نبودند، وقتی شور و اشتیاق من برای امتحان عینکشان را می دیدند هیچ جوره نمی توانستند آن را درک کنند. این شور و اشتیاق حتی یک بار هم موجب شد پدرم را قانع کنم که چشمهایم ضعیف هستند و حتما باید به یک اپتومتری مراجعه کنیم. نتیجه اش برای هیچ کداممان خوشایند نبود. چشمهایم ضعیف نبودند و این یعنی من نمی توانستم صاحب یک عینک بشوم. پدرم هم از اینکه احساس می کرد او را سرکار گذاشته بودم حس خوبی نداشت. مدت زیادی از آن روزها گذشته و فقط هیجان یکی از دوستانم برای آماده شدن هرچه سریعتر عینکش من را هم به یاد این خاطرات انداخت. راستش احساس می کنم حالا که سالهای زیادی از آن روزها گذشته و من در مورد محافظت از چشمهایم کوتاهی کم نداشته ام، باز هم نیاز است که به یک اپتومتریست مراجعه کنم و متاسفانه با آن تجربه قبلی چندان رویش را ندارم.

درباره من
ما را نگاهی از تو تمامست...

سعدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بيان